محل تبلیغات شما

خب، چهار روزه که کاملا گوشیم رفته مرخصی و اینجور که بوش میاد تا پنجشنبه خبری از گوشی نیست و دارم زندگی فاقد تکنولوژی رو پاس میکنم-_-

این روزا بدون گوشی انگار مغزم باز شده، هی دلم میخواد بنویسم، از ادم ها ، از نقشه هایی برای اینده، برای این تنهایی ای که انگار روز به روز به حجمش اضافه میشه.دارم با همه ی اینا کنار میام . بیشتر از همه با تنهایی.

غم انگیز ترین قسمت این روز ها طلبکار بودن همه ی دنیا از منه.انگار که جزو وظایفم بوده که به محض خراب شدن گوشی و دیگه روشن نشدنش تلفن خونه رو بردارم و به تک تک مخاطبین گوشیم زنگ بزنمو اعلام کنم که هی فلانی گوشیم خرابه!

دلم میخواد از دست همه ی ادمای این شهر فرار کنم.برم جایی که هیچ کس پیدام نکنه و یه مدتی رو همون جا بمونم تا با خودم ، با این کلافگی کنار بیام. بیشتر از همه دلم میخواد سررسیدم رو بردارم و با نسخه های قدیمی داستانام برم گوشه ی دنج یه کافه بشینم و هی داستانام رو خط بزنم و از نو بنویسمشون، هی داستان های جدید به اون قدیمی ها اضافه کنم، هی قهوه پشت قهوه سر بکشم و بیخوابیها ی شبانه  ام رو بندازم گردن قهوه ها و یه جورایی فرار کنم تو دنیایی که متعلق به خودمه و هیچ کس با حرفا یا اعمالش نمیتونه خرابش کنه.برم توی دنیایی که میتونم برای ثانیه ای درونش خدایی کنم و سرنوشت ادمای درونشون رو به دست بگیرم و براشون از حکمت و قسمت و سرنوشت بگم و برای خنده های بیدلیلشون ، دلیل جور کنم.

این چند وقت(یه دو سه هفته ای میشه) تصمیم به تغییر گرفتم.دست از جنگ با ادمای درونم برداشتم و باهاشون به صلح رسیدم.حالا کمتر از قبل خودم رو سانسور میکنم.شجریان  و چاووشی رو میزارم روی ریپید و سعی میکنم از این ارامشی که هست لذت ببرم.میدونم که این ارامش کاملا موقتیه و با شروع دوباره ی دانشگاه پر میشم از شیطنت و دست پیدا کردن به ارزو ها و برفراز ابر ها قدم زدن.

تا حالا شده فکرت روی یه سری جملاتی که اصلا نمیدونی کجا خوندیش قفلی بزنه؟ قفل کردم روی جمله ای که میگه: تنهایی ادما رو بزرگ میکنه، تنهایی از ادم ها چیزی میسازه که هرگز نبودن.

خیلی به این جمله فکر میکنم. خیلی ادمای دور و برم رو با این جمله مقایسه میکنم و هر چی بیشتر میگذره بیشتر به این پی میبرم که انقدرها هم سخت نیست زندگی.که همه ی ادما هر چقدر هم دورشون پر باشه، هر چقدر دوستا و خانواده دورشون باشه بازهم این احساس تنهایی رو دارن. فقط هر کسی یاد گرفته چطور باهاش کنار بیاد.یکی فیلم میبینه ،یکی با ادما مثل اسباب بازی برخورد میکنه ، یکی با همه ی دنیا سر جنگ میگیره ، یکی اونقدر غصه میخوره که قلب درد میگیره ، یکی به روی خودش و اطرافیانش نمیاره.

 قبل از این نمیدونستم چطور با خودم کنار بیام. حالا کم کم دارم یاد میگیرم. دارم یاد میگیرم که کنار بیام ،که اینقدر سخت نگیرم و از روزهام بیشتر لذت ببرم و اینقدر خودم و سرخ پوست درونم رو کلافه نکنم.

حرف زیاد دارم برای نوشتن ولی برای امشب کافیه. شب خوش.

نفس عمیق،به عوضی ترین ورژن خودم سلام میکنم

کوچ تا چند؟مگر میشود از خویش گریخت؟

همراه با لینکین پارک^_^

رو ,ی ,ها ,، ,میکنم ,هی ,همه ی ,کنار بیام ,، یکی ,دلم میخواد ,بیشتر از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها