محل تبلیغات شما



دارم توی ارامش و دیوارای خودم زندگیم رو میکنم که پیتیکو پیتکو کنان سرشو به زور از لای آجر های دورم میاره داخل و بی مقدمه میگه دلم برات تنگ شده کی ببینمت! 

و باعث میشه اینقدر عصبی شم که دلم بخواد تک تک اون آجرا رو توی سرش خورد کنم! نمیفهمم فازش چیه؟من ادم بدی بودم براش؟البته! من تمام تلاشمو کردم بهترین ورژن خودم باشم و اون بازم بیشتر میخواست،چیزای احمقانه میخواست،دلش میخواست بازی کنه و من خیلی وقته که نه وقت و نه حوصله ی بازی رو ندارم! والان اصلا نمیفهمم چرا دوباره شروع کرده!اون از تبریک تولد گفتنش این از یهو دلتنگ شدنش و اونم از طوری رفتار کردنش که انگار من گفتم بیا همو ببینیم!-_- وای خدا کاش حق تیر ازاد بود یه گلوله ی لعنتی تو مخش خالی میکردم!

در واقع یه گلوله هم حیفه،به جبران همه ی دردا و اذیتایی که کرده باید به سبک بولتون های گات از مچ پا تا صورت تیکه به تیکه پوستشو کند بدون اینکه بمیره! 

لعنتی، دلم میخواد جیغ بکشم ولی نمیتونم،دلم میخواد به یه چیزی مشت بزنم و هیچی نیست،فقط توی ایینه به هیولایی که از خودم دارم درست میکنم نگاه میکنم و نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم!

نه جدا،وات د هل ایز گوینگ آن!؟

 

 

#پست موقت


اخرین پنجشنبه ی 20سالگی رو امروز به اتمام رسوندم،در واقع تموم شدنش چیزی نبود که به من وابستگی ای داشته باشه. حتی اگر نمیخواستم هم تموم میشد.

چند روزیه که اون دیوار معروف رو دور خودم کشیدم.هیچ کس حق ورود نداره.نه دوستا نه ادمای مجازی نه همکارا نه همکلاسی ها. حالا توی این چهار دیواری سکوت جاریه،هوا جریان داره،درختای نزدیک دانشگاه که دارن طلایی رنگ میشن جذاب تر شدن،حالا اهنگای کافه ها بیشتر از قبل دلنشینه.و بعد از مدت ها، این س و سکوت ارامش دهنده ست. 

حالا، توی شرایطی ام که حرف زدن با ادما معذبم میکنه.انگار که اون ادما متعلق به دنیای دیگه ان.جدیدا دنبال کردن مطالب جذابت خاصی برام نداره،حتی به حرف ها هم توجه خاصی نشون نمیدم.چت ها رو یه خط درمیون میخونم و اینستا رو قرن به قرن باز میکنم و دربرابر میل شدید برای بلاک کردن بعضی ادما مقاومت میکنم، کاش میشد بعضی فامیل ها رو جدا آن فامیل کرد و خلاص شد از دست این سریش بازی ها و اویزون بازیاشون.

دو هفته ست دانشگاه شروع شده.انتظار داشتم مثل سابق پر از شور و اشتیاق باشم ولی الان احساس عجیبی دارم.تغییر رشته کار درستی بود؟قطعا! ولی این تغییر رشته برام مثل اسباب کشی به یه خونه ی جدید میمونه. خونه ای که هنوز باهاش اخت نشدی،هنوز راز هاشو کشف نکردی،هنوز غریبگی میکنی.خونه ای که هنوز حتی مسیر رفت و امدش رو مطمئن نیستی،یکم طول میکشه به شرایط جدید عادت کنم،ادمای خفناک دورم رو بهتر بفهمم و دقییقا سر در بیارم از حرف های استادا و وقتی وایکینگ کلاس حرف میزنه عین احمقا بهش خیره نشم و بگیرم دقیقا چی داره میگه.

خب،خوبیش اینه که همه چیز خوبه،مرتبه. همه چیز ابی رنگه. رنگ سابق من.

یکم رنگ حالام نیازه.دنیام یکم به رنگ زرد احتیاج داره.

 

 

 

 

پ.ن:پوبون اگه میدونست قراره اینجوری قفل شم رو اهنگ "میمونه بین خودمون" زودتر منتشرش کرده بود!@_@


ورژن غیر رسمیه پاییز بالاخره رو نمایی شد و رسما زیر پتوی مام بزرگی با طرح پلنگ و ببر باید خوابید تا از یخ زدگی جلو گیری کرد!ولی خب،من دوست! حالا فقط باید دقیقا ده روز صبر کنم تا تقویم از نسخه ی رسمیه پاییز پرده برداری کنه و فصل ژانگولر بازی های عاشقانه (البته برا ما سینگل ها متفاوت تر!@_@) شروع شه! 

اینقدر ذوق دارم برای اغاز پاییز که از الان لباس زخیم ها رو گذاشتم جلو دست و یواش یواش شلوارک ها و تاپ ها و پیرهن ها جای خودشونو به بافت ها و پلیور باحال ها و هودی ها میدن(بین خودمون باشه از کمد لباس داداشم یه سرقت جانانه کردم! به من چه لباساش به من بیشتر میاد بره برا خودش بخره^~^) از الان منتظر زرد ها و نارنجی هام که به قول جمشید رادیو چهرازی حال دلمو خوبه خوب کنه!

دیروز از استوری دوستم فهمیدم بالاخره مامان شده! به اون یکی دوستم گفتم که این قضیه ترسناکه و اون جوابی داد که قانع کننده نبود،به نظرم همچنان وهم اوره! وقتی به این فکر میکنم که یه روزی میرسه که من هم در جایگاه مادر بودن قرار میگیرم حتی موهای سرم هم سیخ میشن! نه اینکه بدم بیاد از بچه ها ها! نه اتفاقا وقتی این دختر بچه های دو ساله که تازه تازه راه رفتنو یاد گرفتن با موهای موشی بسته شده رو میبینم چشام به شکل دو تا قلب در میاد ولی اون قسمت بارداریش بسی ترسناک فرمه!-_- حالا یه روز به اون درجه ی عرفان میرسم و ازش نمیترسم ولی مرمر اینده که بعده ها این نوشته رو خواهی خوند یادت باشه که تو گذشته بسی میترسیدی!ترسات یادت نره دخترم#_#

جدیدا یاد گرفتم چطوری قوی باشم و کم نیارم،بیتفاوتی رو دارم یاد میگیرم فقط هنوز نمیدونم یه نفر که جای اضافه تو زندگیم گرفته رو چطوری بندازم بیرون!یعنی میدونمااا خوبم میدونم از انواع سناریو های مختلف برای بیرون کردنش از زندگیم هم طراحی کردم!(از ساده ترینش یا حتی تهدید به قتل!همین قدر جدی همینقدر خطرناک فرم!@_@) ولی مسئله اینه که دلم نمیاد، هی با خودم مرور میکنم بد بودناشو دو رو بودن هاشو و میگم منم مثل خودش باشم ولی در اخر باز به این نتیجه میرسم در توانم نیست بد بودن-_- با جمله ی اگه حق با اون باشه اگه دلش بشکنه میزنم کل نقشه های شب قبل از خواب رو نابود میکنم!شیم ان می!

تو رو نمیدونم ولی من با بعضی ادما بعضی حرفا و درد و دل ها رو میگم با بعضی از ادما بعضی حرفا و درد و دلا رو نمیگم!پیش بعضی از دوستام یه ادم پر چونه ی خیلی خوف و باحالم که همیشه حرف برای گفتن داره و شنوده ی خوبیه و در بیشتر مواقع یه اغوش بزرگه که با خیال راحت توش زار بزنی!برای بعضی از دوستا فقط یه دوستم همین! یعنی اگه یکی از دسته ی اول بگع چه خبر از ناسا هم شده براش خبر جور میکنم و بالطبع اونم همین طور و اگه طرفم از دسته ی دوم باشه فقط میگم سلامتی! باز تاکید کنه چیکارا میکنی میگم هیچی! حالا سر همین قضیه دچار این احساس شدم که این حرکت آدم دو روییم؟؟ دلم نمیخواد دو رو باشم!واز طرفی چند شخصیتی شدم!  کلا کلافه ام از دست خودم فکر میکردم با بیست ساله شدن به ثبات میرسم ولی الان در استانه ی بیست و یکیمو هنوز یکم خود درگیری وجود داره!شاید باید برم پیش روان شناس؟

چقدر حرف زدم!

شب بخیر:-*


اگه اسفند ماه خواستم پست خدافظی با سال رو بنویسم یادم باشه از این هفته به عنوان یکی از هفته های مزخرف سال نام ببرم.

گوشیم بعد از یه هفته اومد دستم و همچنان هنوز خرابه و خاموش میکنه و شده دلیلی که بابا بتونه هر چی دوست اره بهم بگه بدون مراعات این که من الان تو وضعیت روحی نابودی هستم-__-

دیشب با ترس و لرز کارت اهدای عضوم رو بردم که به خانواده بگم اگه چیزی شد حق ندارن برا خودشون تصمیمات غیر منطقی بگیرن،مامان و بابا طبق قرار نانوشته ی هر شب کنار کتابخونه رو مبل نشسته بودن چای میخوردن و حرف میزدن و من در سکوت محض فقط رفتم جلو و کارت رو گذاشتم رو میز .با دیدن کارت هردو شون سکوت کردن و از اون جایی که کل هفته رو با بابا در حال بحث بودم تو دلم شروع کردم به شمردن تا ببینم چند شماره طول میکشه تا بابت کاری که سرخودانه انجام داده بودم توبیخ شم. 28 شماره رد کرده بودم که بالاخره بابا سکوت رو شکست و فقط گفت: انتخاب خودته.مبارکت باشه. بعدم رفت تا دوباره لیوان چاییش رو پر کنه.مامان هم کارت رو توی دستش گرفت و بعد با چشمایی که برق میزدن گفت :افرین!

یعنی همینجوری شوک زده به ری اکشن خانواده نگاه میکردمااا!!! من منتظر بودم کلی دعوام کنن! تنها اتفاق خوب این هفته همین بود.

همه دارن اربعین میرن کربلا. کاش منم میرفتم.ولی نمیشه. بهشون یکم حسودیم میشه.

دیروز با دوستا رفتیم گرانو، طبق معمول بوی سیگارو قهوه و عود میومد.کلی گفتیم و خبری از خنده نبود.قبلا کافه میرفتیم حسابی شلوغ میکردیم جدیدن سکوتیم. فقط یکی از دوستان دلقک بازیش گل کرد و با پیج اینستای من برای هرکسی که دستش رسیده کامنت های مسخره و ابرو بر گذاشته.تا جایی که تونستم پیداشون کردم و پاکشون کردم و  تا تونستم بهش فحش دادم.اونقدر از دست این شوخی احمقانه اش عصبی ام که هنوم یادش میفتم میرم دایرکتش دو تا فحش میدم بلکه اروم شم و اونم فقط ایموجی لعنتیه نیش تا بناگوش باز رو میفرسته و من بیشتر حرص میخورم.

دارم یکی از داستانای قدیمی رو دوباره از اول بازنویسیش میکنم به یکی قول داده ام که براش بفرستمش بخونتش فقط چون کاملا اتفاقی شبیه یکی ازکارکتر های داستانه. بازنویسی یه داستان از اول نوشتنش سخت تره .موفق میشم شاید بهانه ای شد و تمومکردمش و شد اولین داستانی که تا پایان رفتمش.

 

 

 

 

پ.ن:حسین من بیا و این دل شکسته را بخرحسین من مسافر جا مانده را با خود ببر


خب، چهار روزه که کاملا گوشیم رفته مرخصی و اینجور که بوش میاد تا پنجشنبه خبری از گوشی نیست و دارم زندگی فاقد تکنولوژی رو پاس میکنم-_-

این روزا بدون گوشی انگار مغزم باز شده، هی دلم میخواد بنویسم، از ادم ها ، از نقشه هایی برای اینده، برای این تنهایی ای که انگار روز به روز به حجمش اضافه میشه.دارم با همه ی اینا کنار میام . بیشتر از همه با تنهایی.

غم انگیز ترین قسمت این روز ها طلبکار بودن همه ی دنیا از منه.انگار که جزو وظایفم بوده که به محض خراب شدن گوشی و دیگه روشن نشدنش تلفن خونه رو بردارم و به تک تک مخاطبین گوشیم زنگ بزنمو اعلام کنم که هی فلانی گوشیم خرابه!

دلم میخواد از دست همه ی ادمای این شهر فرار کنم.برم جایی که هیچ کس پیدام نکنه و یه مدتی رو همون جا بمونم تا با خودم ، با این کلافگی کنار بیام. بیشتر از همه دلم میخواد سررسیدم رو بردارم و با نسخه های قدیمی داستانام برم گوشه ی دنج یه کافه بشینم و هی داستانام رو خط بزنم و از نو بنویسمشون، هی داستان های جدید به اون قدیمی ها اضافه کنم، هی قهوه پشت قهوه سر بکشم و بیخوابیها ی شبانه  ام رو بندازم گردن قهوه ها و یه جورایی فرار کنم تو دنیایی که متعلق به خودمه و هیچ کس با حرفا یا اعمالش نمیتونه خرابش کنه.برم توی دنیایی که میتونم برای ثانیه ای درونش خدایی کنم و سرنوشت ادمای درونشون رو به دست بگیرم و براشون از حکمت و قسمت و سرنوشت بگم و برای خنده های بیدلیلشون ، دلیل جور کنم.

این چند وقت(یه دو سه هفته ای میشه) تصمیم به تغییر گرفتم.دست از جنگ با ادمای درونم برداشتم و باهاشون به صلح رسیدم.حالا کمتر از قبل خودم رو سانسور میکنم.شجریان  و چاووشی رو میزارم روی ریپید و سعی میکنم از این ارامشی که هست لذت ببرم.میدونم که این ارامش کاملا موقتیه و با شروع دوباره ی دانشگاه پر میشم از شیطنت و دست پیدا کردن به ارزو ها و برفراز ابر ها قدم زدن.

تا حالا شده فکرت روی یه سری جملاتی که اصلا نمیدونی کجا خوندیش قفلی بزنه؟ قفل کردم روی جمله ای که میگه: تنهایی ادما رو بزرگ میکنه، تنهایی از ادم ها چیزی میسازه که هرگز نبودن.

خیلی به این جمله فکر میکنم. خیلی ادمای دور و برم رو با این جمله مقایسه میکنم و هر چی بیشتر میگذره بیشتر به این پی میبرم که انقدرها هم سخت نیست زندگی.که همه ی ادما هر چقدر هم دورشون پر باشه، هر چقدر دوستا و خانواده دورشون باشه بازهم این احساس تنهایی رو دارن. فقط هر کسی یاد گرفته چطور باهاش کنار بیاد.یکی فیلم میبینه ،یکی با ادما مثل اسباب بازی برخورد میکنه ، یکی با همه ی دنیا سر جنگ میگیره ، یکی اونقدر غصه میخوره که قلب درد میگیره ، یکی به روی خودش و اطرافیانش نمیاره.

 قبل از این نمیدونستم چطور با خودم کنار بیام. حالا کم کم دارم یاد میگیرم. دارم یاد میگیرم که کنار بیام ،که اینقدر سخت نگیرم و از روزهام بیشتر لذت ببرم و اینقدر خودم و سرخ پوست درونم رو کلافه نکنم.

حرف زیاد دارم برای نوشتن ولی برای امشب کافیه. شب خوش.


این روزا، دلم میخواد بنویسم ولی وقتی قلم به دست میگیرم دنیا از حرکت می ایسته،انگار نفس حبس میکنه و با خودش میگه این دختره باز شروع کرد به مزخرف بافتن! و بعد دیگه نمیتونم چیزی بنویسم وگرنه باید خیلی قبلتر از دوماه خوبی که داشتم مینوشتم، از گریه های بی امان عیدی که گذشت،از روز های خاکستریه مایل به سیاهی که فکر نمیکردم جون سخت باشمو ازش زنده بیرون بیام! باید از اومدن کسی مینوشتم که وسط تاریکی های زندگی با یه بمب انرژی اومد جلو و هر بار که پسش زدم کوتاه نیومد و باقی موند. از ادمی که شجاع تر از بقیه بود و شجاع موند و کنارش دارم تبدیل به ادمی میشم که هرگز شبیه ش نبودم. 

این روز ها همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داره،عجیبه و باعث میشه هر از گاهی یه نیشگون از خودم بگیرم که مطمئن شم بیدارم. نه اینکه همش خوشی باشه،که روز های پر از تنش و اضطراب هم بوده، روز هایی که قلبم درد گرفت و هفته ای که قرنطینه ام و دلم لک زده برای بیرون رفتن از خونه، باید قبل تر از اینها مینوشتم که دیگه سرکار نمیرم و دارم با اتاقم خدافظی میکنم و به جشن عقد مرد خاکستری دعوت شدم و این اخرین باریه که توی نوشته های من حضور داره. 

بیشتر از هر چیزی این روزا به معنی زندگی فکر میکنم، به شبیه بودنش به موسیقی که پایین داره بالا داره اوج میگیره و فروکش میکنه،به اینکه هز چقدر دستو پا بزنی تا خودت تصمیم گیرنده ی زندگی باشی کمتر موفق میشی. 

بیشتر از هر چیزی به این فکر میکنم که زندگی از همه چیز قوی تره،که وادارت میکنه به جلو حرکت کنی حتی اگر نخوای حتی اگر نتونی، با مهربونی تمام اجازه میده گند بالا بیاری و بعد بهت فرصت دوم میده چون میدونه که تو به همه ی فرصت های دوم دنیا معتقدی.

روز های عجیبیه.اونقدر عجیب که کاملا مرز رویا و واقعیت رو قاطی کردم، توی ذهنم مرتب دارم حرف میزنم و وراجی های ناتمومم سر به فلک کشیده و باعث شده همه ی ادمای درونم از دستم فرار کنن،فقط سرخ پوست پیره که با صبر و حوصله ی تموم نشدنیش پیپ کشان به حرفام گوش میده و فقط هری درونم که از خطر سقوط حتمی نجاتم میده.

احساس عجیب غریب بودن میکنم و نمیدونم این خوبه یا بد!خلاصه


امروز باهاش قرار داشتم،و این اولین بار برای هر دومون بود،اون اولین بارش بود که پشت یکی از این میز های کافی شاپ میشست و من اولین بار بود که با مامانم به کافه میرفتم و خب میدونی؟ هیچ اصلا شبیه هیچ کافه رفتن های دیگه نبود. خودت که میدونی؟  من ادم تنها بودن نیستم،همیشه دو سه نفر دور و برم هستن تا یه سالن رو بزاریم رو سرمون و صدای قهقهه مون تا خوده اسمون بره،با مامان اما همه چیز کاملا متفاوت بود! 

بعد از انتخاب نوشیدنیمون در سکوت خیره شدیم به هم،من نمیدونستم چی بگم و کلی حرف برای گفتن داشتم و مامان طوری با لبخند و چشمایی که از شادی برق میزدن نگام میکرد که اگر میز نمیدونست فکر میکرد مامانم با یه دانشمندی چیزی اومده بیرون!

پس شروع کردم،براش از همه چیزی که میشد گفت ،گفتم،با هم کلی خندیدیم و در اخر متوجه شدیم که اسم خیابون شانزلیزه رو یادمون نیست و باز هم سر همون کلی خندیدیم! دلم میخواست براش از میز های کافه بگم،براش بگم که مامان این میز رو میبینی؟ این همون میزیه که منو سیسی نشسته بودیم و خودمونم نمیدونم چطوری از فمنیسم به سبک کوبیسم رسیدیم و دنده مع کشیدیمو از فاشیسم حرف زدیم و سلول خاکستری سوزوندیم. یا براش بگم اون میز کنار پنجره رو میبینی ؟همون جا بود که ایزابلا ساخته شد! یا همین میز پشت سرتو ببین که یه عاشق و معشوق دارن به خوشگل سازیش کمک میکنن؟ اره پشت همون میز بود که قسم خوردم.و هنوز خیلی از این قسم نمیگذره. 

خلاصه که.دست مامانتونو بگیرین ببرینش کافه،بزارین میزا های کافه ها بعد از تعطیل شدن کافی شاپ داستانای جدیدی برای گفتن داشته باشن^~^

 



اخرین ساعت های اخرین روز نود و هفته و من اینجام، در حالی که احساسات ضد و نقیض زیادی دارم و پر پارادکسم.
امسال،سال خیلی خوبی بود،در واقع مثل همه ی ادما،روز های خوب و بد زیادی داشت ولی میدونی؟ روزهای شاد و پر از امید و معجزه به اون روزای بد میچربیدن!
از کار پیدا کردن توی کارخونه ی کاکتوس تا تولد مهمترین سال زندگیم یعنی بیست سالگی بگیر تا مرگ پدربزرگ توی اخرین روز های پاییز و به دست فراموشی سپردن بعضی ادما و اومدن بعضی ادما و رفتن یه سری ادم دیگه
میبینی؟ زندگی ام شده مثل موسیقی کلاسیک، که پایین میره،بالا میره, اوج میگیره و فروکش میکنه. این خاصیت زندگیه! و همین بالا و پایین هاشه که باعث جذابیتش میشه!
نود و هفت با همه ی عالی بودن ها یا بد بودن هاش،نفساش به شمارش افتادن و دارن خدافظی میکنن و مطمئنم نمیتونم 97بعدی رو ببینم! پس برای همیشه ازش خدافظی میکنم، با سرخ پوست پیر براش یه اتیش روشن میکنیم و برای بدرقه ش تمام شب رو خواهیم رقصید.این بهترین کاریه که میتونم براش انجام بدم!
و اما سال نود و هشت! که تازه نفس و فوق العاده داره از راه میرسه! که میدونم و از همین حالا معلومه قراره پر از معجزه و خنده و شادی باشه! که قراره کلی اتفاق خوب بیفته!!نود و هفت خوب بود ولی نود هشت عالیتر و فوق‌العاده تر خواهد بود! پر از سلامتی و دور هم بودنای خانوادگی و شادی و رسیدن به ارزوها خواهد بود!از همین الان احساسش میکنم!
امیدوارم برای شما هم سال جدید پر از خوشی و معجزه باشه!! سال نو مبارک!
برخلاف دو سال پیش که توی این روزا به افسزدگی پیش از سالگی دچار شده بودم، حالا جوری خوشحالم انگار کریسمسه! کاملا جدی! نه شرایط خاصی پیش نیومده اتفاق خاصی نیفتاده فقط من تغییر کردم. نه،تغییر هم نکردم،بهتره بگم من شجاع تر از قبل شدم،قبلا سالگی ترسناک بود، چون فکر میکردم همه ی مشکلات دنیا با ساله شدن باید تموم میشدن!ولی الان با ورود به بهتر دهه ی عمرم،معتقدم این حال و حوصله و تلاش منه که خوب یا بد بودن یه سن رو تعیین میکنه! خب،از همین حالا درست 13روز قبل از بیست سالگی به روز های خییلی خیلی روشن اعتقاد دارم، و اینده ای که بهتر و مهربون تر از حالا خواهد بود.دهه ی بیست پر خواهد بود از رنگ و نور و بو های خوش و طراحی هایی که از صفحه ی کاغذ قدم به واقعیت میزارن و بیلیط یه طرفه ی انگلستان و کلی خنده و خوشگذروندن و کنار هم بودنه همه ی اعضا ی خانواده! باید یه تشکر جانانه از استاد ویسه بکنم، راست گفت.سن یه عدده، تا صد سالگی هم میتونم همین احساس حالام رو داشته باشم! پ.ن:بعد از قرن هااا!-_- پ.ن2: یه زمانی منتظر رسیدن 20سالگی بودم،بعدش منتظر 30سالگی پر شکوه و خوف و خفنم میمونم! پ.ن3:جراحی دندان عقل خر است!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Zolfaghar